و این گونه معجزه می شود...

<p>شنبه اول مرداد امسال برای من شنبه شوک بود. شوک آستین بالا زدن، تکانی خوردن و کاری انجام دادن. یک وقت، کسی به تو می گوید: آقا، بلند شو. تکانی بخور، کاری انجام بده. شما در قبال این حرف، تنها می گویی چشم. سعی خودم را می کنم. یک وقت به جای این که حرف بزند، خودش بلند می شود، تکانی می خورد، کاری انجام می دهد. این جا دیگر شما نمی گویی چشم. بلند می شوی!             رحیم مخدومی شنبه اول مرداد امسال برای من شنبه شوک بود.شوک آستین بالا زدن، تکانی خوردن و کاری انجام دادن.یک وقت، کسی به تو می گوید: آقا، بلند شو. تکانی بخور، کاری انجام بده.شما در قبال این حرف، تنها می گویی چشم.
متن خبر

شنبه اول مرداد امسال برای من شنبه شوک بود. شوک آستین بالا زدن، تکانی خوردن و کاری انجام دادن. یک وقت، کسی به تو می گوید: آقا، بلند شو. تکانی بخور، کاری انجام بده. شما در قبال این حرف، تنها می گویی چشم. سعی خودم را می کنم. یک وقت به جای این که حرف بزند، خودش بلند می شود، تکانی می خورد، کاری انجام می دهد. این جا دیگر شما نمی گویی چشم. بلند می شوی!             رحیم مخدومی شنبه اول مرداد امسال برای من شنبه شوک بود.شوک آستین بالا زدن، تکانی خوردن و کاری انجام دادن.یک وقت، کسی به تو می گوید: آقا، بلند شو. تکانی بخور، کاری انجام بده.شما در قبال این حرف، تنها می گویی چشم. سعی خودم را می کنم.یک وقت به جای این که حرف بزند، خودش بلند می شود، تکانی می خورد، کاری انجام می دهد.این جا دیگر شما نمی گویی چشم. بلند می شوی!حالا اگر همان شخص در وضعیتی به دور از انتظار تو بلند شود و کاری خارق العاده انجام دهد، چه می کنی؟به فرض، فرماندهی که کارش فرمان دادن است، پیش از همه، خود فرمان بری کند. یا پیر بازنشسته ای که وقت استراحتش است، بیشتر از یک جوان کار کند.این جاست که مثل «از تو به یک اشارت، از ما به سر دویدن» تحقق پیدا می کند. حکایت شنبه شوک، چیزی شبیه همین فرضیه هاست.حکایت سفر حضرت آقا به بندرعباس- یکی از گرم ترین شهرهای ایران- در گرم ترین فصل ماه و سال، برای گفتن یک جمله؛ آن هم «خدا قوت». آقا به خانواده نیروی دریایی گفته بود از تهران و جاهای دیگر دل بکنند و کوچ کنند به خط مقدم دریا! این کوچ، به گفتن آسان بود اما در عمل محاسبات فراوانی را به هم می ریخت و معادلات جدیدی پدید می آورد. با همه این احوال، فرمان از جانب کسی صادر شده بود که خود، پیش از همه فرمان بر بود. از همین رو خانواده ها چرب و شیرین پایتخت نشینی را وانهاده و زندگی جهادی را اختیار کردند.پس شایسته بود خدا قوتشان هم خدا قوت جهادی باشد. خدا قوتی داغ و تازه از تنور درآمده، در تنوری ترین روزهای بندرعباس، با حضور رهبری جانباز و هفتاد و دو ساله، که این دغدغه یکی از هزار و یک دغدغه اوست. این تصمیم پهلوانانه یکی دیگر از فراوان تصمیمات پهلوانانه اوست که در طول انقلاب از ایشان فراوان دیده ایم.فرمان بری فرمانی است که خود همیشه به نقل از پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) به همگان توصیه می کند: «رحم الله امرء عمل عملاً فاتقبه»؛ رحمت خدا بر کسی که کار را انجام دهد، انجام دادنی محکم! فرماندهی داشتیم در روزهای نبرد. یک روز در خنکای صبح فرمان داده بود همه با لباس برویم داخل آب. ابتدا فکر نمی کردیم کسی به حرفش گوش دهد. اما وقتی خودش، اولین فرمان بر فرمان خودش شد، بچه ها معطلش نکردند. لحظه ای بعد کل گردان در آب بود! می شد این انرژی «خدا قوت» را در قالب یک پیام صادر کرد.می شد یکی از رجال مملکت، آن را در جمع پرسنل و خانواده ایشان- در همین ظل گرما- قرائت کند.می شد به همین شکل با سفر شخص حضرت آقا صورت بگیرد، اما نه در این گرما. روز ۹ آذر، روز نیروی دریایی است و هوای بندرعباس نسبت به حالا ملس و کیفوری است!بله، همه این ها می شد، اما آنچه اتفاق افتاد نمی شد. به جای تزریق انرژی «خدا قوت» تشریفاتی بی جان تزریق می شد.پس به من حق بدهید که آن شنبه استثنایی را شنبه شوک بنامم و تاکید کنم که آن برای من استثنایی بود، نه برای خالق آن استثنا که شنبه تا شنبه اش یکی است، ولو ما ایرانی ها – که نزدیک ترین امت او هستیم – این استثناها را نبینیم و حقش را ادا نکنیم. بی جهت نیست که سیدحسن نصرالله از فهم و قدرشناسی ما در این خصوص گلایه می کند. او از دور شمای کامل جبل النور را می بیند ولی ما که دامنه نشینیم، غرق در عیش و نوش و غفلت. برخی مسئولان نظام که نسبت به این شیوه خدمت استثنایی به مردم بیگانه اند، تعجب می کنند که چرا واکنش مردم نسبت به آن ها منفی است. موقع قضاوت هم به اشتباه می گویند ارزش ها رو به سراشیبی سقوط است، جوانان دین گریز شده اند کجایی ای امام که یادت به خیر! کجایی سال ۵۷ به جای این که بگویند کجایی «خودم» که یادت بخیر، کجایی چشمان روشن بین من که حالا دچار سیاه بینی شده ای؟ کجایی دل بی آلایشم که حالا سخت و سنگین شده ای؟ در واقع خود را فراموش می کنند. موقع قضاوت هم واقعیت ها را وارونه می بینند. بیداری ملت را که منجر به بیداری ملت ها شده، برعکس تحلیل می کنند. تعجب می کنند از این که چرا آقا این همه امیدوارانه راجع به ملت، جوانان و آینده صحبت می کند. تعجب می کنند از اشک شوق جوانان. در همین سفر به بندرعباس مادری را دیدند که طلاهایش را فروخته و با پنج فرزندش از بندر جاسک راهی تهران شده بود تا آقا را ببیند. در آن جا متوجه می شود آقا راهی بندرعباس است. با مشقت خودش را به بندر عباس می رساند. بچه ها خیال می کردند خواسته ای مادی دارد. اعلام آمادگی کرده بودند برای رساندن نامه یا خواسته اش به آقا. ولی او گفته بود بزرگ ترین خواسته من و بچه هایم زیارت خود آقاست. این عشق و اشک و ارادت برای کسانی که عشق و ارادت بچه رزمنده ها را فراموش نکرده اند، اصلا عجیب نیست. فرمانده گروهانی داشتیم به نام «هادی حسن». در یکی از شب های کربلای پنج، داشت ما را می برد به دل خطر. ستون ما درون کانال حرکت می کرد تا از تیر و ترکش در امان باشد، اما او خود پهلوانانه روی دیوار کانال راه می رفت. اینچنین بود که یکی از شیرین ترین آرزوهای ما هم کلامی با هادی حسن بود. تفاوت سنی آن چنانی با هم نداشتیم. با این حال خجالت می کشیدیم با او حرف بزنیم. چرا که خیال می کردیم خیلی بزرگ تر از ماست. البته خیالمان بیهوده نبود. ما تازه اندکی از آن بزرگی را حس کرده بودیم؛ چرا که او حالا صدرنشین بهشت است و ما برای گریز از جهنم دست و پا می زنیم. خدمت خالصانه و فداکارانه به مردم، این چنین معجزه می کند. منبع: کیهان

برچسب‌ها

تاریخ آخرین تغییر
پنجشنبه, اردیبهشت 2, 1400 - 21:02
کد خبر: 6807

https://tavoosebehesht.ir/node/6807

افزودن دیدگاه جدید