پرستو در قفس 2
به گزارش خبرنگار طاووس بهشت؛ گزیده ای از خاطرات آزاده سرافراز فرهاد فخری منتشر شد. در این شرایط وضعیت بهداشت مشخص است. در کنار دستشوییها بیست واحد دیگر به عنوان حمام راهاندازی شد که تابستانها بیشتر اوقات آب برای خوردن هم نداشتیم وزمانی که هوا سرد بود کل واحدها که دوش نداشت و دو شیر در پایین آن قرار داشت به یک آبگرمکن 70 لیتری برقی وصل بود که مسئول مربوط کل شیرهای آب گرم را بازمی کرد تا قوطیهای پنج لیتری که زیر آنها قرار داده بود پر شود حالا هر دو نفر باید با یک قوطی آب ولرم استحمام میکردند. بعد از چند ماه که هوا هم سرد شده بود تعدادی را بعنوان آرایشگر انتخاب کردند و تعداد کمی تیغ در اختیار آنها گذاشتند و گفتند باید با یک تیغ سر و صورت ده نفر را اصلاح کنید. من که نفر سوم یا چهارم بودم خوشحال بودم! البته به نفرات شش و هفت که رسید متقاعد شدند که ادامه کار امکان پذیر نیست ضمن اینکه بعضی در منطقه هم فرصت اصلاح پیدا نکرده بودند و موهای بلندی داشتند. البته در اینجا هم یقیناً میخواستند از محل صرفهجویی تیغها را برای خودشان بردارند. بعداً دوباره همین تیغها را که جمعآوری شده بود برای موهای زائد توزیع میکردند. مراحل بعد به دو نفر یک عدد تیغ میدادند. همه دوست داشتند با من شریک شوند چون ریش نداشتم و من هم شرط میگذاشتم که باید اول من سرم را بتراشم، آنها هم قبول میکردند! تا چند ماه لباسمان یک زیرپوش و همان شلوار بود. با سرد شدن هوا به همه از لباسهای مندرس خود دادند که بعضی از آنها با یک اشاره پاره میشد. لباس من هم فرسوده بود اما فردی که جثهی کوچکی داشت حاضر شد لباسهای بزرگ تقریباً نوخود را با لباس من عوض کند. در طول دو سال دو دست لباس دادند یکی لباس زرد رنگ دوتکه و دیگر لباس سرمهای یکتکه. به جز آنها که به همه تعلق گرفت گاهی تعداد محدودی زیر پوش، شورت، دمپایی و دشداشه (لباس سفید عربی) میآمد که باید قرعهکشی میکردیم. احتمالاً برای همه در نظر گرفته شده بود ولی از آنجا که آدمهای بدبختی بودند برای خودشان برمیداشتند. حالا ما باید صبر میکردیم یک نفر از دستشویی بیاید تا دم پاییهای او را بگیریم؟؟. یک عدد پتو داشتیم که در طول روز اجازه نداشتیم آن را پهن کنیم و باید کف آسایشگاه که از بتن بود مینشستیم یا میخوابیدیم. در تابستان بدنمان عرق میکرد. در زمستان آنقدر جمعیت زیاد بود که نیاز به وسایل گرمایشی نبود حتی بعضی اوقات کنار پنجره میرفتیم تا کمی نفس بکشیم. اسهال عادی و حتی خونی یک امر عادی بود و کمتر کسی بود که به آن دچار نشود. تا اینجا مختصری از شرایط بهداشتي آسایشگاه گفتم ولی مطمئنم تا کسی در آن شرایط قرار نگیرد نمیتواند آن را تصور کند. با عرض معذرت یکی از آن مشکلات را عرض میکنم. وقتی درب آسایشگاه بسته باشد تشنگی را مجبوری تحمل کنی اما در آن شرایط غیربهداشتی که اسهال بسیار شایع است چه باید ميکرد؟ به این موضوع فکر کرده بودید ؟ به احتمال زیاد خیر. پس حالا بقیه اش را بخوانید. كمي به اين موضوع فكر كنيد. حالا داستان اين را هم بشنويد. دو نفر از دوستان همكاري میکردند و پتویی را میگرفتند. پشت پتو اين حلبهای 4-5 کیلویی روغن بود كه اكنون حكم توالت فرنگي را پيدا ميكرد. حالا دستمال توالت چه بود؟ ابتدا جیبهاي لباس، بعدا سر آستینها! و بعد از اینها کمی از انتهای پاچه شلوار! ميتوانيد تصور كنيد که بعد از مدتی شلوارها همه شلوارک شده بود! یکی از مشکلات جایگاه، شپش لباس بود. آرزوي ما كه کی آزاد ميشویم اينقدر كه براي خلاصي از شر آنها بود براي بعثيها نبود! شبها قبل از خواب کار ما کشتن شپشهای سخت جان بود. اکثراً به بیماری پوستی به نام گال یا جرب مبتلا شدند که خوشبختانه یا بدبختانه درست روزهای آخر به آن دچار شدم ودر قرنطینه وتا مدتی پس از آن به مداوا پرداختم. محلی برای درمان خصوصاً اسهال در جناح دیگر قرار داشت که گاهی پس از اطمینان از ابتلای فرد مقداری قرص میدادند که باید در حضور خودشان همه را میبلعیدی. اگر نیاز به تزریقات بود از یک سرنگ یکبار مصرف برای چند نفر استفاده میکردند. اگر حال فردی وخیم بود به بیمارستان اعزام میکردند که از بعضی از آنها خبری نمیشد. آنهايي که پس از مدتی بر میگشتند تا چند ماه در میان بقیه قابل شناسایی بودند چون پوستشان سفید و به مقدار محسوسی تپل بودند! انتهای پیام/فاطمه بی خوابی آرانی
https://tavoosebehesht.ir/node/5075
افزودن دیدگاه جدید