سنت بدلی، سینمای بدلی
"یه حبه قند" برای ثابت کردن خودش، چیزهایی دارد. رنگ، نور، لباس، موسیقی، دکور، بازیهای خوب و جزئیات فراوانی که با آنها میشود به جای دو ساعت فیلم، دو ساعت کارت پستال ببینیم. با اینها و کلیشههایی مثل میوه انداختن در حوض، خاطرهبازی میکند با یک زندگی سنتی "انقراض یافته و دست نیافتنی" برای عموم شهریها و البته ادعای بزرگی دارد مهدي فاطمي 1- "یه حبه قند" برای ثابت کردن خودش، چیزهایی دارد. رنگ، نور، لباس، موسیقی، دکور، بازیهای خوب و جزئیات فراوانی که با آنها میشود به جای دو ساعت فیلم، دو ساعت کارت پستال ببینیم. با اینها و کلیشههایی مثل میوه انداختن در حوض، خاطرهبازی میکند با یک زندگی سنتی "انقراض یافته و دست نیافتنی" برای عموم شهریها و البته ادعای بزرگی دارد: تصویر کردن یک خانواده ایرانی سنتی. فیلم نه تنها از پس این ادعا برنمیآید، بلکه چون مقوّمات اصلی یک فیلم سینمایی را ندارد، علیرغم دقت مینیاتوری در جزئیات فرعی، میتواند مضمون خودش را قربانی کند و میکند. یعنی میخواهد سنت و آداب یک خانواده ایرانی سنتی را نشان دهد، اما سنتی را نشان می دهد که فقط به کار صحنهآرايی میآید ولی نمیتواند روابط آدمها را تعریف یا بحرانها را حل کند و یا دست کم آدمهای متعین و محصُّلی را به تصویر بکشد. چرا؟ 2- "یه حبه قند" ضد قصه است و مصداق این معنا است که فرار از قصهگویی در سینما، زمینه ظهور اداهای روشنفکرانه است. ادعای آینهسانی در برابر واقعیت (نمایش عینی دو روز شادی و غم زندگی یک خانواده) بدون دخالت نفسانیت کارگردان، اساسا ممتنع است و فقط از مجرای قصه است که میتوان سینما داشت و سینما را محقق کرد. میرکریمی را از حیث اعتقاد نداشتن به این اصل، میتوان پیرو کیارستمی دانست. او در این فیلم، همهاش میخواهد با تراکم جزئیات ظاهری در میزانسنهای چند لایه پر تعداد و تکانهایی که به دوربین روی شانه میدهد، ما را پای خودش نگه دارد. اما بلد نیست که چگونه باید جزئیات قصه اصلی یا قصههای فرعی را در طول فیلم، بکارد و بهکار بگیرد و پیوسته کند. نه فقط ریتم کند است، بلکه جزئیات به گره تبدیل نمیشود و بی اثر است. "عمق میدانی" که تحت منطق "قصه" بهوجود نیاید، در ذهن مخاطب اثرگذار نمیشود. دقیقا به همین دلیل است که جزئیات مد نظر کارگردان توجه تماشاگر را به خودش جلب نمیکند. مثلا تماشاگر تا اواخر فیلم هنوز نسبت فامیلی قاسم را با دیگران نمیداند یا تا موقع قطع برق، تلاش یکی از دامادها برای کشف گنج را و موارد دیگر را. 3- کارگردان تصور کرده با نمایش تصویری پر زرق و برق از "مکان"، میتواند "فضا" درست کند. اما "فضا" از قصه به دست میآید و از آدمها، نه از لوکیشن و رنگ بازی. گو اینکه سینما را با نقاشی اشتباه گرفته. روابط آدمها، قصه را میسازد. سینما، هنرِ فضایِ برخاسته از قصه است. کاش او میتوانست همانطور که به تدریج لوکیشنش را نشان میدهد، قصه اش را هم بهجا و با ریتم مناسب تعریف کند. اگر درست قصه تعریف کرده بود، مجبور نمیشد سه بار در طول فیلم نماهنگ برود. علیرغم اینها، هنوز روایت پیوسته نیست و ریتم دو سوم ابتدای فیلم کند است و تا پیش از یک سوم پایانی، بارها آنقدر کند میشود که ما نمیدانیم با چه کششی باید به تماشایش ادامه دهیم. با "موقعیت"ها به ادامه ماجرا باید دلخوش بشویم. کودکان با موقعیتهایی که خلق میکنند، گاهی ملال فیلم را برای مخاطب جبران میکنند. 4- ناتوانی در "قصه گویی" و "خلق فضا"، فقط به فقدان ریتم و تعلیق بر نمیگردد، بلکه بیش از همه به ضعف شخصیت پردازی بهعنوان بستر روابط آدمها باز میگردد، مثلاً ضعف در شخصیت پردازی مادر و روابطش با فرزندانش. مادر آنقدر منفعل، منفرد، کم اثر و حاشیهای تعریف شده که مثلا در پلان ماقبل آخر، نمیتواند تصمیم نهایی را بگیرد که دخترش را به داماد خارج نشین بدهد یا نه و این خود "پسند" است که تکلیفش را تشخیص میدهد. زمان زیادی از فیلم به شوخیهای مکرر خواهران و کرکرخندههایی میان آنها میگذرد که مخاطب از آن سر درنمیآورد و مشکلی از فیلم را حل نمیکند. پدر نیست و مادر در معرض کنشهای فرزندان و اسیر است. لذا روابط حاکم نشانی از جهان سنت و خانواده ایرانی ندارد. قطعا یک شخصیت قوی و متعین و محوری می توانست روایتهای فرعی را به هم پیوسته کند. "یه حبه قند" وقتی نمیتواند فردیت شخصیتها را به درستی روایت کند، قطعا نمیتواند جمع و جمعیت را هم تعریف کند. باید گفت در این فیلم اصلاً خانوادهای شکل نگرفته که بعد بخواهد خانواده ایرانی یا غیر ایرانی باشد. این خانواده، جمعی پر تعداد و متکثر است که هویت جمعی نمییابد. بنابراین چون روابط آدمها با یکدیگر و با محیط تعریف نشده، قصه جلو نمیرود. پس بهتر است بگوییم نتوانسته قصه بگوید نه اینکه نخواسته، که اگر نمیخواست، جزئیات ماجرا را به تدریج بیان نمیکرد. از شخصیت داماد بزرگ (با بازی کیانیان) هم اگر رقص حذف شود، هیچ ویژگی مشخصی ندارد. بازیگری مثل کیانیان، به روشنی در این فیلم هرز رفته و گم شده. بقیه بازیگرها که شخصیتپردازیشان به همین اندازه هم نیست. دایی هم که کلاً مخالف ماجراست و تا چند لحظه قبل از مرگش، معلوم نشده چرا با این ازدواج مخالف است و تا این اندازه قاسم را ترجیح میدهد که مادر اصلاً نمیتواند او را مجاب کند. اینگونه است که ما از دیدن یک مادر ایرانی، یک مادربزرگ ایرانی و حتی یک دایی معمولی محرومیم. حتی یک روحانی معمولی نمیبینیم. روحانی شخصیت ضعیفی دارد که نه تنها نمیتواند دیگران را راه ببرد، بلکه خودش بعد از شنیدن "خبر بیماری سرطان"، تا انتها به کل به هم ریخته است. (ممکن است بسیاری از تماشاگرانی که فیلم را دیدهاند، اصلا متوجه بحث بیماری سرطان در فیلم نشده باشند! این هم از مصادیق ضعف کارگرداني در چیدمان جزئیات در قصه است) 5- پس رسوم و آداب دکوراتیو شده و بیشتر یک فیزیک دم دستی است تا یک متافیزیک قابل درک و وصول و مماس با زندگی امروزی ما. گفته اند که هیچ کارگردانی نمیتواند خودش را در فیلمش لو ندهد. پلانی را به خاطر بیاورید که مادر و دختر بزرگ دارند کت دایی را تناش میکنند و دختر بزرگ ساعت خرابی را به جلیقه کت آویزان میکند و بعد از اینکه دایی به خراب بودن آن اعتراض میکند، او میگوید "مهم نیست که خرابه! قشنگه!"؛ این دقیقا همان کاربردی است که کارگردان در سراسر فیلم از مظاهر سنت و رسوم ایرانی خواسته است. اما فاجعه اینجا نیست که سنت به امری كه تزئینی و دکوراتیو است، تبدیل شده و نمیتواند در منطق داستان تسری یابد، بلکه فاجعه آنجاست که آداب و رسوم خانواده سنتی در موقعیت استهزا و تمسخر قرار بگیرد. مثلا میزانسن صحنههایی که در آن نماز گنجانده شده، همواره به ضرر نماز است. زن دایی پیر و پخمه برای نشاط بخشیدن به این زندگی سنتی طراحی شده! و هر دو بار موقع نماز خواندنش، سینما میزند زیر خنده. در سراسر فیلم، چهار بار نماز خواندن داریم که همهاش مضحک است. نمازخواندن دختربچه و روحانی نیز به همین اندازه نمایشی و خندهدار است. حتی به روضه خواندن این فیلم، میشود خندید. مراجعه کنید به سکانسی که روحانی فیلم -که روشن نیست در غم دایی است یا بيماري سرطان- روحیه لازم برای روضه خواندن ندارد اما در مقابل، نوحهخوانی تنها کاراکتر دنیاطلب فیلم، بغض فروخفته مادر را باز میکند! بعد از آن همه جستجوی گنج و خراب کردن عروسی و غیره، اثر کردن نوحهخوانی او، نفس نوحهخوانی را بیارج میکند. یا مثلا این چه معنایی دارد که بعد از نشان دادن غم اطرافیان در سوگ دایی، ناگهان تابوتی به سمت دوربین بیاید و بعد وقتی تابوت روی زمین گذاشته میشود، در حالی که انتظار داریم جنازه در آن باشد، ناگهان با چند گونی برنج و مانند آن مواجه بشویم؟ به عمد یا به سهو، این نه یک کنتراست یا تناقض جذاب که قرار گرفتن همه چیز در موقعیت استهزا است. 6- مهم نیست که کارگردان چنین قصدی داشته یا نه اما مرگ کودکانه بزرگ فامیل، القا کننده بیمعنایی زندگی است. چرا؟ مرگ و زندگی، دوگانهایست که در نسبت با هم فهم میشود. پلان خفه شدن دایی، به تمسخر گرفتن مرگ و به عبارت دیگر به تمسخر گرفتن زندگی است. این استهزا آمیز بودن معنای مرگ و سپس معنای زندگی، از فرم شروع میشود و به انحطاط مضمون "مرگ" در این فیلم میانجامد. پیرمرد بهخاطر یک حبه قند میمیرد، آنهم با یک استکان چای در دست! بعد در حالی که در آخرین لحظه جان دادن به پهلو میافتد، وقتی پسند برمیگردد، درست سرجایش نشسته و فقط سرش روی سینه افتاده! این فرم مضحک مرگ، با معنایی مضحک از زندگی همراه است. در ادامه نماهنگی پخش میشود که میخواهد معنای حیات را نشان بدهد: دخترک جلوی آینه تاج عروس را بر سر میگذارد، دو دختر و پسر نوجوان فامیل به هم ابراز علاقه میکنند و بزرگترها مشغول آماده کردن مقدمات سوگواریند. این فقط چرخه بی معنی حیات است؛ وقتی که پیرمرد همچون عاقبت این چرخه به نمایش در میآید و از القای هر معنای بلند شبه فلسفی دیگری از مرگ، عاجز است. مرگ حقیقت بزرگی است که نمایش آن از عهده معدودی از بزرگان تاریخ سینمای جهان برآمده و نحوه نمایش مرگ در "یه حبه قند" و مفهوم ارائه شده به تماشاگر، نه تنها حقیقت مرگ را ضایع میکند که حقیقت زندگی را نیز. 7- پس فیلم فضایی نمیسازد، چون قصه ندارد و قصه ندارد، چون شخصیت پردازی دقیقی ندارد و شخصیت جمعی ندارد، چون شخصیت فردی ندارد. تکثر چند لایه جزئیات در طول و عرض زمان و مکان فیلم، چیدمان ندارد و در ذهنمان کاشته نمیشود تا بشود پی بگیریم. ظواهری از مرگ، زندگی، خانواده ایرانی، زندگی سنتی و عشق در فیلم هست اما روح و بطن آنها نیست و گاه حتی مسخره میشود. جای این سوال هنوز باقی است که چگونه ممکن است کارگردانی که خود برخاسته از یک خانواده سنتی شهرستانی است، تا این اندازه از به تصویر کشیدن گوشهای از این عالَم ناتوان است؟
https://tavoosebehesht.ir/node/6694
افزودن دیدگاه جدید