ویژه نامه "سردار خیبر" منتشر شد
به مناسبت 27 سالگرد شهادت سردار شهيد حسین ملکیان از سرداران هشت سال دفاع مقدس آران و بیدگل ویژه نامه سردار خيبر شامل زندگی نامه، وصیت نامه و خاطرات و عکس های منتشر نشده ای از آن سردار بزرگوار برای اولین بار در فضای مجازی منتشر مي شود. زندگی نامه سردار شهید حسین ملکیانتیر ماه 1432 در یک خانواده ای مذهبی در آران به دنیا آمد. خانواده اش به علت عشق به اهل بیت نام او را حسین گذاشتند. در سن 6 سالگی وارد مدرسه ابتدایی شد و به علت فقر زیاد بعد از ظهرها که از مدرسه بر می گشت کار می کرد. پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی وارد مدرسه راهنمایی نظام وفا شد. در این دوره نیز با وجود این که درس می خواند و در کارهای کشاورزی به پدر کمک می کرد یکی از بهترین دانش آموزان کلاس بود، پس از آن وارد مقطع دبیرستان شد و با اصرار دبیران و دوستان در رشته ریاضی مشغول به تحصیل شد. سال دوم دبیرستان بود که حرکت علنی انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی بر علیه شاه خائن آغاز شد و از جمله کسانی بود که در بر پا کردن تظاهرات و راهپیمایی در داخل دبیرستان کوشش زیادی داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به فرمان امام جهت تحصیل علم در کلاس حاضر شد ولی با شروع غائله کردستان و جنگ تحمیلی درس خود را نیمه تمام گذاشت و در تاریخ 15/11/59 از طریق بسیج به جبهه مریوان اعزام شد که در این مأموریت با وجود ان که شدیداً مجروح شده بود به شهر خود برنگشت. مجدداً در تاریخ 5/4/1360 با اینکه پدرش را به تازگی از دست داده بوده از طریق بیسج به جبهه مریوان اعزام شد. عملیت هایی که وی در آن ها شرکت داشت عبارتند از: طریق القدس، بیت المقدس که در این عملیات نیز از ناحیه گوش مجروح گردید سپس در عملیات رمضان به عنوان معون گروهان در 5 مرحله عملیات فعالانه شرکت کرد و از ناحیه دست مجروح گردید. پس از بهبودی جراحت در عملیات محرم به عنوان معاون گردان امام موسی بن جعفر(ع) لشگر 14 امام حسین(ع) شرکت کرد و بعد از آن در عملیات والفجر1 به عنوان گردان یا زهرا لشگر امام حسین(ع) و سپس در عملیات والفجر4 شرکت کرده که زخمی می شود و مدتی در بیمارستان و منزل بستری می شود و عاقبت در تاریخ 16/12/1362 در سمت معاون گردان موسی بن جعفر(ع) در یکی از با سابقه ترین پاتکهای دشمن یعنی در جزیره مجنون در ساعت 4 بعد از ظهر بر اثر اصابت ترکش به سرش مجروح شده و پس از آن دو ساعت بعد به درجه رفیع شهادت نائل آمد. وصیت نامه سردار شهید حسین ملکیانبرادران آخر كه بايد مرد و اين دنياي فاني را بايد ترك كرد و به دنياي جاويدان به نام آخرت رفت و چه بهتر كه اين مردن در راه خدا و به خاطر خدا باشد. برادران اول از همه بايد خود را تزكيه كنيم. نفس خود را تزكيه كنيم و خود را بسازيم. و ميلها و خواستههاي دروني و شيطاني را كنترل كنيم و بر آنها غالب بشويم و بايد از جسم خود بكاهيم و روح خود را تقويت كنيم. «فقتلوا انفسكم» «هواي نفس را سركوب كن تا روحت قوي شود.» امام را در نظر بگير كه چنان روحش قوي است كه از هيچ چيز و هيچ كس به جز خدا هراسي ندارد و سخنانش را با تمام قدرت بيان ميكند. برادران دنبال احكام خدا برويد و ياد بگيريد و به آنها عمل كنيد تا تكامل پيدا كنيد. برادران قرآن را زياد بخوانيد كه هر چه داريم از قرآن است. برادران خط خود را از خط روحانيت متعهد و پيرو خط امام جدا نكنيد كه آنها سنگرنشينان به حق اسلامند و در كارهاي خود با آنها مشورت كنيد و كارهاي خود را با نظارت آنها انجام دهيد تا در كارهايتان پيشرفت داشته باشيد و همين خط روحانيت متعهد بود كه نگهداشت ايران اسلامي را در برابر ابرقدرتهاي بزرگ تسليم كند و به خدا قسم كه اين قشر خادمين جامعهي اسلامي هستند وبرادران و خواهران از فرامين امام امت رهبر كبير انقلاب اسلامي امام خميني پيروي كنيد كه تنها راه سعادت و پيروزي در همين خط ( خط امام) است. پيروي از ولايت فقيه ( امام خميني) همان پيروي از رسول خداست و اطاعت از رسول خدا همان اطاعت از خداوند متعال ميباشد و هركس در خط ولايت فقيه نيست در خط ولايت طاغوت ميباشد. خاطراتی منتشر نشده از سردار شهید حسین ملکیان*17 ساله بود درس را رها کرد رفت جبهه . می گفتیم : برو دیپلمت را بگیر می گفت : بهشت رفتن دیپلم نمی خواهد ! *در زمان انقلاب در راهپیمایی ها زیاد شرکت می کرد عمه به او می گفت برو دنبال درس و مشقت . می گفت : هر وقت شاه برود می روم دنبال درسم ! *بعد از عملیات والفجر 4 که برگشت عمه برایش اسفند آتیش کرد . ناراحت شد و گفت : عمه جام آنجا بچه ها را مثل برگ برگ قرآن ریختند حالا برای من اسفند دود می کنید !! *بعد از عملیات خیبر می گفت : من از روی مادر شهدا خجالت می کشم که آنها زن و بچه داشتند من باید شهید می شدم .*5 روز در شناسایی منطقه راه را گم کرده بودند . نه آبی داشتند نه غذایی . مجبور شده بودند علفهای بیابان را بخورند . ( نقل از شهید برای خواهرش ) *به مادر می گفت دعا کن اسیر نشوم و دعا کن شهید شوم .*آن روز وقتی برای آخرین خداحافظی به مغازه من آمد پس از احوالپرسی و صحبت گفت : دلم می خواهد تیری به اینجا بخورد ( اشاره کردن به پیشانی اش ) . وقتی برگشت و من برای آخرین وداع به بالینش رفتم پیشانی اش را شکافته دیدم . پیشانی بندی قرمز روی پیشانی اش بسته شده بود . ( نقل از برادرعباس اله وردیان )*با دوستانش بسیار مهربان بود . شهید حسین قاسمپور می گفت : وقتی من و حسین از جبهه می آییم همه حسین را می بوسیدند و مرا نمی بوسیدند . *به اصرار خانواده برای اجرای سنت پیامبر ازدواج کرد . *فامیل و آشنا به او می گفتند : شما که ازدواج کرده ای به جبهه نرو . حسین می گفت این وظیفه من است . من شب عقد این موضوع را با خانم در میان گذاشتم . *در یکی از مرخصی ها به همرام دوستش آقای زاهدی آمده بودند . دوستش گفت حسین فرمانده است و ما اصلا خبر نداشتیم . ( برادر شهید ) *برای آخرین بار که داشت به جبهه می رفت از من پرسید : آیا از من راضی هستی ؟ گفتم : بله . تا سه بار این سوال را تکرار کرد و من گفتم بله .و قتی شنید رفت ولی یکبار دیگر برگشت و نگاهی به ما انداخت و آخرین نگاهش بود . در حالی که هیچ وقت این کار را نمی کرد . ( برادر ) *نماز حسین اول وقت و به جماعت بود . *دفعه آخر که مجروح شده بود و به مرخصی آمده بود . از منطقه تماس گرفتند و گفتند حسین به منطقه بیاید . ما گفتیم حسین مجروح است . دستش شکسته به کار نمی آید . گفت ما با دست حسین کار نداریم ما فکر و ذکاوت حسین را می خواهیم .*خانمش را تازه عقد کرده بود . به سفارش خودش به بازار و برای تازه عروس کادو خریدیم .شب خواب دیدم یک چادر قرمز خریدیم . مطمئن شدم اتفاقی خواهد افتاد ( خواهر شهید ) *اصرار داشت مراسم عقد ساده برگزار شود . می گفت باید هر دویمان اول قرآن و نماز بخوانیم و بعد عقد کنیم . *شخصی تعریف می کرد : خواب دیدم رفتم به گلزار شهدا . دیدم از میان قبرها یک قبر از همه بلند تر است و یک پارچه سبز روی قبر پهن شده است . مردم می آیند و آن را می بوسند . پرسیدم این قبر کیست ؟ گفتند قبر حسین ملکیان است .*نماز مغرب و عشا را خوانده بودیم . آماده شدیم برای دعای کمیل . حسین از جا بلند شد و رفت در گودالی به فاصله 10 متر ی از ما نشست . چه حال خوشی داشت . دعا می خواند و به شدت گریه می کرد . بعد از اتمام دعا با خشوع و خضوع خاصی از ما التماس دعا داشت !(سرهنگ امینی صبا )*در هنگام معرفی دیگران همه را با پیشوند بزرگوار خطاب می کرد ولی خودش را حقیر می نامید .(سرهنگ امینی صبا)*حسین به اهواز آمده بود تا برای بچه ها خرید کند . در طول مسیر صحبت کردیم . من برای ادامه تحصیل در دانشگاه افسری برای امتحانات بر می گشتم و خیلی عجله داشتم . حسین عقاید خاصی داشت . گفت دانشگاه اصلی اینجاست . امتحان اصلی اینجاست . کجا می روی ؟ همین جا امتحان بده . فوق آن افسر شدی میای اینجا و شهید می شی . (سرهنگ امینی صبا)*وقتی با دست های مجروح و شکسته از جبهه، به شهر باز گشت جمعیت زیادی برای دیدارش آمدند . اتاق کوچک و کاه گلی حسین پر از جمعیت و مردم صمیمی شده بود . آنان به دیدار معاون گردان امام موسی کاظم آمده بودند . مادر پیر حسین با دیدن این جمعیت شگفت زده شده بود . رو کرد به حسین و گفت : حسین مادر مگه توی جبهه چه کار می کنی که این قدر همه تو را دوست دارند . حسین لبخندی زد و گفت هیچی مادر من فقط می خورم و می خوابم من کاری نمی کنم .( او از پست و مقامش و مسئولیت هایش و رشادت هایش هیچی نمی گفت)*پس از انجام یکی از مراحل عملیات خیبر که بسیاری از بسیجیان شهر آران و بیدگل شهید شده بودند حسین به شهر بازگشت . همه دوستان به دیدارش رفتند . طبق معمول آرام بود ولی بسیارناراحت و رو به مادر گفت : مادر برایم اسفند دود نکنید من امروز در بازگشت خجالت می کشیدم از مقابل خانه دوستان شهیدم عبور کنم . از کوچه پس کوچه های شهر آمدم تا مادران شهدا مرا نبینند و داغشان تازه نشود . من خجالت می کشیدم که آنها شهید شدند و من نشدم . *22/10/62آن روز فرا رسید . روز خواستگاری حسین . وارد اتاق که شدم جوان بسیار محبوب و متینی را دیدم که در عین حجب و حیا بسیار خوش برخورد بود . با سلام و تعارف کنار کرسی نشستیم . او شروع به صحبت کرد . با همان و قار و آرامش . تازه مجروح شده بود و دستش در گچ بود . گفت که پاسدار است و حقوقش 2000در ماه است . او دلیل ازدواجش را فقط النکاح سنتی پیامبر دانستند . من در آن لحظات اصلا به چهره او نگاه نکردم و فقط محو صحبتهایش بودم . حرفهایش آچنان زیبا بود که بدون نگاه کردن به چهره اش، او را پسندیدم . پس از جاری شدن عقد فورا ایشان به نماز ایستادند و 2 رکعت نماز خواندند . آن لحظه با خودم گفتم خوب است به او نگاه کنم . اورا دیدم هیچ گاه آن لحظه را که در قنوت تماشایش کردم فراموش نمی کنم سپس گفتند : به خانم بگوئید دو رکعت نماز بخواند و من خواندم . در این حال ایشان شروع کردند به قرات قرآن . ( به تنهایی) آن شب خودش شیرینی داد و از همه پذیرایی کرد . هدیه حسین جواهرات و یک جلد نهج البلاغه و یک کتاب زندگیانی صدیقه کبری بود . (نقل از همسر سابق و همسر جانباز فردی ) *روزهایی که به دیدارم می آمد با اینکه دستش مجروح بود حتی یک آه هم از او نشنیدم . هر گاه حالش را می پرسیدم می گفت خوب شدم . حتی یک شب خودش برایم میوه پوست گرفت و به من اصرار کرد بخورم . گفتم تو با این دستت پوست گرفته ای خودت بخور . می گفت : نه من خوب شدم . ما دو ماه کمتر با هم زندگی کردیم . در این مدت وقار، آرامش را در او دیدم . خیلی اهل معاشرت بود . کمتر حرف می زد و خیلی شوخ طبع بود . به دیگران احترام زیادی می گذاشت . همیشه به من عروس خانم می گفت و اسم کوچک مرا صدا نکرد . *آن روز صبح که برای وداع به خانه آمد به استقبالش رفتم . او اصلا کفش هایش را در نیاورد و حتی چای هم نخورد . گفت باید بروم . گریه و اشک امانم را بریده بود . بی تاب بودم . حسین گفت چرا ناراحتی . من که کسی نیستم . انسان که خدا را دارد غمی ندارد و آیه صبر را تلاوت کرد . گفتم چون وظیفه است برو . اجازه نداد همراهی اش کنم و تنها رفت .تذکر: این خاطرات مربوط به خاطرات گردآوری شده در طرح گردآوری خاطرات شهدا وایثارگران می باشد که توسط دفتر مستند سازی انقلاب و دفاع مقدس "دماء" کانون فرهنگی، هنری امام زمان(عج) گرد آوری شده و کپی از این خاطرات فقط با ذکر منبع جایز می باشد.عکس هایی منتر نشده از سردار شهید حسین ملکیان
https://tavoosebehesht.ir/node/7435
افزودن دیدگاه جدید