خاطراتی از مرد آهنین ارتش
سحر است. نماز را در حرم امام مى خوانیم و راه مى افتیم. رسممان است که صبح روز اوّل برویم سر خاک. مى رسیم. هنوز آفتاب نزده، امّا همه جا روشن است. آقا [رهبر معظم انقلاب] آمده اند; زودتر از بقیّه، زودتر از ما.- شما چرا این موقع صبح خودتون روبه زحمت انداختید؟- دلم براى صیادم تنگ شده. مدتیه ازش دور شده ام.تازه دیروز به خاک سپرده ایمش. به مناسبت سالروز شهادت امیر صیاد شیرازی گوشه هایی از خاطرات این اسوه رشادت و ایمان را یاد آور می شویم: این پسره بیچاره نداره، منم نمی پوشمپدرش براى بچّه ها بارانى خریده بود. على نمى پوشید. هرکارى مى کردم، نمى پوشید مى گفت «این پسره، بى چاره نداره. منم نمى پوشم.»پسر همسایه ما پدرش رفتگر بود. نداشت براى بچّه هایش بخرد الان ماه رمضونه، صیاد روزه میگیرهدوره تکاورى بین شیراز و پل خان به سمت مرودشت. دانشجوها را برده بودم راهپیمایى استقامت. از آسمان آتش مى بارید. خیلى ها خسته شده بودند. نگاهم افتاد به صیاد; عرق بدنش بخار مى شد و مى رفت هوا. یک لحظه حس کردم دارد آب مى شود. آتش مى گیرد و ذوب مى شود.شنیده بودم قدرت بدنى بالایى دارد. با خودم گفتم «این هم که داره مى بُره».رفتم نزدیکش. گفتم «اگه برات مقدور نیست، میتونى آروم تر ادامه بدى».هنوز صیاد چیزى نگفته بود که یکى از دانشجوها خودش رو رساند به ما.- استاد ببخشید! ایشون روزه ان. شونزده – هفده روزه.- روزه است؟- بله. الان ماه رمضونه، صیاد روزه میگیره.ایستادم. جا ماندم. صیاد رفت، ازم فاصله گرفت. قبول نکرد با پول ستاد برود، پیکانش را فروختاوایل انقلاب ژیان داشت. بهش مى گفتم «بابا، این همه ماشین توى پارکینگ موتوریه، چرا یکیش رو برنمى دارى، سوار شى؟»مى گفت «همین هم از سرم زیاده»از استاندارى دو تا حواله پیکان فرستادند. هر پیکان، چهل و پنج هزار تومان; یکى براى صیاد، یکى براى من. صدایش را در نیاوردم. نود هزار تومان جور کردم و ریختم به حساب ناسیونال.تلخ شد. گفت «کى پیکان خواسته بود؟»ماجرا را گفتم.گفت «پولم کجا بود؟»ژیانش را گرفتم. فروختم بیست هزار تومان. بیست و پنج هزار تومان هم براش وام گرفتم، تا خیالش راحت شد.چند سال بعد، ستاد مشترک ارتش بهش حواله حج داد. قبول نکرد با پول ستاد برود.پیکانش رو فروخت. خرج مکه اش کرد. همیشه بود، حتی بعد از خلع درجههمیشه بود; هیچ وقت خودش را کنار نکشید. حتّى وقتى به تهران احضار شد و درجه هاى سرهنگیش را گرفتند; وقتى بنى صدر خلع درجه اش کرد. با لباس بسیجى مى رفت سپاه، طرح مى داد و برنامه ریزى ستاد مى کرد. همیشه بود. حىّ و حاضر. هیچ وقت خودش را کنار نکشید; چه زمان جنگ، چه بعد از جنگ صیاد که آمد وضعیت فرق کردوضع سنندج خراب بود. ارتباطمان با بیرون قطع شده بود. فشار ضدّ انقلاب روز به روز، ساعت به ساعت بیشتر مى شد; آتششان سنگین تر. وصیت نامه ام را نوشتم و دادم به خلبان هلیکوپتر که وقتى رفت کرمانشاه، بیندازد صندوق پست. دیگر امیدى نبود.صیاد که آمد، وضع فرق کرد. با همان امکاناتى که بود. فوراً عملیات پیشروى و پاکسازى را شروع کرد; از پادگان تا استاندارى. یک بلدوزر راه انداخته بود جلو و یک تانک عقب. بینشان نیروها موضع گرفته بودند و حرکت مى کردند.یکى – دو روز بعد، رسیدند به باشگاه افسران. بلافاصله نیرو با هلى کوپتر رساند فرودگاه. کار بازسازى و تأمین سنندج از فرودگاه شروع شد. حالا دیگر وضع سنندج فرق مى کرد. دانشگاه جنگ را آورد جبههخیلى جوان بود که شد فرمانده نیروى زمینى ارتش. اوّلین کارى که کرد، دانشگاه جنگ را از تهران منتقل کرد جبهه. اساتید دانشگاه جنگ را برداشت آورد منطقه. که «بسم اللّه. این گوى این میدان. هم فاله و هم تماشا. هم آموزش. هم عملیات. طرح از شما، جان از نیروها. دیگر چه مى خواهید؟»آنها هم کم نگذاشتند بشین یک بار دیگه شام بخورپیغام داده بود «بیا قرارگاه.»رفتم. پیغام گذاشته بود «کارى پیش آمده، صبر کن تابیایم.»صبرکردم; آن قدر که ساعت از دوازده شب گذشت. آمد. از دور دیدمش.با لباس خاکى، خاکِ خالى، خرد و خمیر; عین سربازهاى صفر. رسید.خوش وبش کرد و گفت «شام خوردى که؟»گفتم «پس فکرکردى تا این وقت شب گرسنه مى مونم؟»گفت «خب، پس بشین. هم حرفامون رو مى زنیم، هم یک بار دیگه شام بخور.»- باشه .کى از شام بدش مى آد.صدا زد «اون پرچم ما رو بیارید.»پرچمش را آوردند; خیار و گوجه و پنیر. تکیه کلامش بود. این طورى تعارف مى کرد. شناکنان آمد سمت ساحل!عملیات بدر; شرق دجله، پنج کیلومترى دشمن.صداى همه درآمده بود; فرمان ده هاى ارتش، فرمان ده هاى سپاه، که «چرا صیاد آمده این جا؟ ببریدش عقب. این جا هر آن احتمال خطر هست. بیخ گوش دشمن که جاى فرمان ده نیروى زمینى ارتش نیست.»خودش گوشش بدهکار نبود. فرمان ده ها و نیروها هم ول کن نبودند.دست آخر بغلش کردند و به زور انداختندش توى قایق.پرید بیرون;با همان لباس نظامى و کلاه آهنى و قمقمه و تجهیزات.شناکنان، آمد سمت ساحل. ازنو! فرمان ده نیروى زمینى تشریف مى آرنآخر شب بود. یک دفعه متوجه سر و صدا شدم. چند نفر مى آمدند طرفم.ایست دادم. کسى داد زد «ازنو! فرمان ده نیروى زمینى تشریف مى آرن.»شک کردم .یک درصد هم احتمال نمى دادم آن وقت شب، فرمان ده نیرو بیاید از خط بازدید کند.همین طور جلو مى آمدند. نمى شد صبرکرد. باید کارى مى کردم. ضامن نارنجک را کشیدم و پرت کردم طرفشان.توى بازداشتگاه فهمیدیم که فرمان ده نیروى زمینى ارتش و همراهانش مجروح شده اند.صیاد گفته بود «اون سرباز باید تشویق بشه. چون سر پست هواسش بوده، هوشیار بوده. مقصر فرمان ده گردانه که بى موقع داد کشیده از نو.»نمى دانستم بخندم یاگریه کنم. این پیشونى بوسیدن داره، تو امروز از من به ولایت نزدیک تر بودىنبودیم. رفته بودم ملاقات آقاى خامنه اى.عصر که برگشتیم دفتر، پرسید «نبودى. کجابودى؟»گفتم «خدمت آقا بودیم.»از جایش بلند شد. آمد جلو. پیشانیم را بوسید.تعجب کردم. پرسیدم «طورى شده؟»گفت «این پیشونى بوسیدن داره. تو امروز از من به ولایت نزدیک تر بودى.» وقتى ایشون راضى باشن، امام عصر هم راضینقرار بود بهش درجه سرلشگرى بدهند.«گفتیم به سلامتى مبارکه بابا.»خندید. تند و سریع گفت «خوش بحالم. امّا درجه گرفتن، فقط ارتقاى سازمانى نیست.وقتى آقا درجه رو بذارن رو دوشم، حس مى کنم ازم راضیَن.وقتى ایشون راضى باشن، امام عصر هم راضین.همین برام بسه. قوم و خویش من بابچه هاى مردم چه فرقى دارن؟مادر صیاد شده بود واسطه. تلفن زده بود به فرمانده نیروى انتظامى خراسان که «پسرخاله صیاد، سرباز شماست، توى نهبندان. اگه مى شه، جاشو عوض کنین. داغ داره، تازه برادرش را از دست داده.»صیاد فهمیده بود. ناراحت شده بود.مادرش دست بردار نبود; من را واسطه کرد.- حرف من که بى تأثیر بود، تو یه کارى بکن. تو که دوستشى، رفیقشى. شاید به حرفت گوش داد.هنوز حرفم رانزده بودم که گفت «مى دونم چى مى خواى بگى. امّا خودت بگو، قوم و خویش من بابچه هاى مردم چه فرقى دارن؟ اون اگه بیاد، یکى دیگه رو مى فرستن جاش. این درسته؟ خدا رو خوش مى آد؟» نباید ارز رو از کشور خارج کنیراهى مکه بودم. مسافر حج بودم. آمد گفت «عزیزجون، رفتى مکه، فقط کارت عبادت باشه، زیارت باشه. نرى خرید کنى.»گفتم «من که نمى خوام برم تجارت. امّا نمى شه دست خالى برگردم. یک سوغاتى کوچیک براى هرکدوم ازبچه ها که دیگه این حرفا رو نداره.»گفت «راضى نیستم حتابرام یه زیرپوش بیارى. من که پسربزرگتم نمى خوام. نباید ارز رو از کشور خارج کنى، برى اون جا خرجش کنى. عکسش رو از تلوزیون دیدیمکمک به آدمهاى مستحق، کار همیشگیش بود. یک سوم حقوقش رابه من مى داد براى خرجى، بقیه اش را صرف این جور کارها مى کرد.چهل ـ پنجاه روزى از شهادش مى گذشت که چند نفرى آمدند خانه مان. مى گفتند «ما نمى دونستیم ایشون فرمانده بوده. نمى شناختیمش. فقط مى اومد بهمان کمک مى کرد و مى رفت. عکسش رو از تلوزیون دیدیم.» لباس آبی تنش بود، ماسک زده بود…لباس آبى تنش بود. ماسک زده بود و داشت خیابان را جارو مى کرد. تعجب کردم.- رفتگرها که لباسشون نارنجیه؟درِ حیاط را تا آخر باز کردم. بابا گاز داد و رفت بیرون. یک لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم. جارویش را گذاشت کنار و رفت جلو. یک نامه از جیبش درآورد. پدر تا دیدش، به جاى این که شیشه را بکشد پایین، در ماشین را باز کرد. نامه را ازش گرفت که بخواند. دولاّ شدم، چفت پایین را ببندم. صداى تیر بلند شد. دیدم یکى دارد مى دود به طرف پایین خیابان; همان که لباس آبى تنش بود. شوکه شدم. چسبیده بودم به زمین. نتوانستم از جام تکان بخورم. کنده شدم، دویدم به طرف بابا. رسیدم بالاى سرش. همان طور، مثل همیشه، نشسته بود پشت فرمان. کمربند ایمنیش را هم بسته بود. سرش افتاده بود پایین; انگار خوابیده باشد، امّا غرق خون. دلم براى صیادم تنگ شدهسحر است. نماز را در حرم امام مى خوانیم و راه مى افتیم. رسممان است که صبح روز اوّل برویم سر خاک. مى رسیم. هنوز آفتاب نزده، امّا همه جا روشن است. آقا [رهبر معظم انقلاب] آمده اند; زودتر از بقیّه، زودتر از ما.- شما چرا این موقع صبح خودتون روبه زحمت انداختید؟- دلم براى صیادم تنگ شده. مدتیه ازش دور شده ام.تازه دیروز به خاک سپرده ایمش. منبع: سبکبالان
https://tavoosebehesht.ir/node/7182
افزودن دیدگاه جدید