هنرمند معلم جامعه است

هنرمند معلم جامعه است و خدمتی که معلم ادبیات با من کرد، حداقل توقعی است که من از هنرمند جامعه‌ام دارم

هنرمند معلم جامعه است و خدمتی که معلم ادبیات با من کرد، حداقل توقعی است که من از هنرمند جامعه‌ام دارم

متن خبر

 يادداشتي از : مصيب علي اكبرزاده  آراني    اين يادداشت ماهها پيش نگاشته شده بود و به بهانه اعطاي اسكار به فيلم فروشنده بازنشر مي شود .    انگار درست لحظه‌ای که معلم دستش را بالابرد تا سیلی را به صورتم بزند، دکمه رکورد دوربین مغزم را هم روشن کرد. با اینکه حدود 15 سال از آن سیلی می‌گذرد، تصویر کلاس و واکنش تک‌تک بچه‌های کلاس در ذهنم هست. اگر از سیلی‌هایی که از روزگار و زمانه خورده‌ام، چشم بپوشیم، در عمرم، فقط یک بار و آن‌هم از معلم ادبیات فارسی کلاس اول راهنمایی سیلی خورده‌ام. باید اعتراف کنم که این یکی از شیرین‌ترین کتک‌هایی است که خورده‌ام (البته به شیرینی کمربندی که از پدر خورده‌ام نمی‌رسد!). ماجرا از این قرار بود که آن‌روزها نقیضه‌ای بر شعر سعدی ساخته بودند و من آن را درکلاس ادبیات فارسی خواندم: ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند بچه‌جان درس نخوان، لیسانسه‌هاش بیکارند! معلم ادبیات ما که مردی جاافتاده و با سابقه بود، اصلاً انتظار نداشت که این شعر را از زبان شاگرد زرنگ کلاس بشنود. سخت برآشفت؛ اما خودش را کنترل کرد. نمی‌دانم چه مدت در دلش آشوب بود. البته می‌دانم که یک هفته بعد از این شعر، مفتخر به سیلی جنابش شدم؛ اما نمی‌دانم که او از شدت پریشانی و ناراحتی، این یک‌هفته را چگونه سر کرد و چه مدت بر او گذشت. هفتۀ بعد، با نمامی و خناسی دانش‌آموزی که آن روزها باهم بر سر جنگ بودیم، بر معلم ادبیات مسلم شد که شاگرد زرنگ کلاس، یعنی من، این هفته در انجام تکالیف کاهلی کرده است و تکالیف را ناقص و پیش از ورود معلم نوشته است. آمدم که پیش از اثبات جرم، زبان به اعتراف باز کنم که فرصت دست نداد و در مقابل چشمان خیرۀ بچه‌های کلاس، سیلی جانانه‌ای از دوست‌داشتنی‌ترین معلم آن‌روزهایم خوردم. دوستی ما با معلم ادبیات بعد از این سیلی‌ هم پابرجا ماند و این سیلی باعث نشد که کدورتش در دلم بماند (برعکس شیلنگی که مدیر مدرسه بعدها ناجوان‌مردانه بر کف دستم زد و عقده‌اش هنوز که هنوز است در دلم مانده است). چند سال بعد، سوار بر موتور سیکلت در حال عبور از خیابان بودم که ناگهان معلم ادبیات را سوار ماشین کناری‌ام دیدم و هر دو ناخودآگاه پا روی ترمز زدیم و در وسط خیابان ایستادیم و هم‌دیگر را بغل کردیم. از اوضاع و احوالم پرسید و گفتم که در حال تحصیل عالیه هستم و راه به دانشگاه برده‌ام. بسیار خوشحال شد. یادی از سیلی آن روز کلاس اول راهنمایی کرد و از شعری که خوانده بودم گلایه کرد (هنوز هم به یاد داشت!) و آرزو کرد درس را باز هم پرتلاش ادامه دهم. آن روز و در وسط خیابان، راز آن سیلی که بیش از ده سال از عمر بابرکتش می‌گذشت بر من روشن شد. معلم ادبیات از ناملایمت‌های روزگار خبر داشت. می‌دانست که «آسمان کشتی اصحاب هنر می‌شکند»؛ اما دوست نداشت در دل دانش‌آموز تاحدودی با استعدادش، تخم ناامیدی کاشته شود. او که سرد و گرم روزگار را چشیده بود و از منِ دوازده سیزده‌ساله دنیادیده‌تر بود، بدون شک دلیل و شاهد برای ناامیدی از این زمانه بیشتر داشت؛ اما وظیفۀ معلمی‌اش حکم می‌کرد که با این سیلی، این علف هرز را از دل من بکند و چشم‌انداز روبه‌رویم را روشن نگه دارد؛که آدمی با امید زنده‌ است و جامعه‌ای که امید نداشته باشد، محکوم به دفن شدن است، حتی اگر علایم حیاتی داشته باشد. این روزها دو فیلم دیده‌ام: «یتیم‌خانۀ ایران» و «فروشنده». کاری به مسائل فنی فیلم ندارم که علمش را هم ندارم. می‌خواهم از امید صحبت کنم و از سیلی معلم ادبیات کلاس اول راهنمایی. فیلم اول به قحطی دست‌ساختۀ انگلیسی در ایران اشاره دارد. قحطی‌ای که شاید تاریک‌ترین نقطه تاریک این مملکت باشد. بازگویی این واقعه آنقدر شرم‌آور و سیاه است که با هر زاویه‌ای به آن نگاه کنیم، خواری و ذلت از آن می‌بارد. با توطئه انگلیس خبیث، بیش از نه میلیون نفر از هم‌وطنانم گشته شده‌اند، تا آذوقۀ آن‌ها صرف شکم‌بارگی سربازان بریتانیای کبیر شود. اما ابوالقاسم طالبی از همین واقعۀ شرم‌آور، داستانی حماسی ساخته است، که نه تنها بیننده را ناامید نمی‌کند، که چراغ امید را برای مبارزه و پیروزی فروزان می‌سازد. فیلم دوم کاملا امروزی است. تصویر روشنی از واقعیت جامعه امروز شهری و مدرن ما. با درون‌مایه‌ای که تازگی‌ها زیاد مشابه‌ش را می‌شنویم. اتفاقی که هرچه به مدرنیته و تمدن اروپایی نزدیک‌تر می‌شویم و چشم‌انداز تکنولوژیک‌مان روشن‌تر می‌شود، ملموس‌ترمان می‌شود. تصویری که اصغر فرهادی به خوبی می‌شناسد و در فیلم‌هایش سعی بر نمایش آن دارد. پس از تماشای این دو فیلم، من دو حس کاملا متفاوت را در خود دیدم. وقتی یتیم‌خانۀ ایران تمام شد، ایستادم، کف زدم و با صلابت حرکت کردم. انگار از دنیایی تاریک بیرون آمده بودم و در جلو چشمم همه‌اش روشنی بود. قدرت و امید را در گام‌های خودم حس می‌کردم. اما فروشنده که تمام شد، نای برخواستن نداشم. به همه مظنون بودم و پرده‌ای سیاه جلو چشمانم کشیده شده بود.   هنرمند معلم جامعه است و خدمتی که معلم ادبیات با من کرد، حداقل توقعی است که من از هنرمند جامعه‌ام دارم: امید. معلم ادبیات، با این توجیه که دانش‌آموز باید با واقعیت آینده آشنا باشد، می‌توانست با من هم‌نوا شود و بیتی بر بیت من بیافزاید. یا اینکه درس را رها کند و در مذمت جامعه سخن بگوید (کما اینکه معلم‌های بسیاری که از او باسوادتر و دانش‌اندوخته‌ترند، کردند و می‌کنند)؛ اما او رسالت خودش را بیش از نمایش می‌دید. او می‌دانست که باید راهبری کند و باید قدرت بدهد تا از مسیر سنگلاخ زندگی عبور کنم. او این کار را کرد و ابوالقاسم طالبی به‌سان معلم ادبیات، این امید را در دلم زنده کرد. همان کاری که فرانک دارابونت در «رستگاری از شائوشنگ» می‌کند. کارگردان‌های «فروشنده»، «ابد و یک روز»، «دربند»، «زندگی خصوصی آقا و خانم میم» و ده‌ها فیلم دیگری که امروز مد شده است تا تنها روایتگر سیاهی‌های جامعه باشند، در نگاه من همان معلم‌هایی هستند که هرچه هم خوب باشند و حتی «پدرخوانده» هم بسازند، بازهم از ذهنم پاک‌شدنی‌اند، کما اینکه دیگران پاک شدند؛ چون آنها مرا به توقف تشویق می‌کنند، توقفی که انتهایش مرگ است. اما ابوالقاسم طالبی را می‌گذارم کنار معلم ادبیات و چند معلم دیگر، تا همیشه زندگی‌ام، از آن‌ها به بزرگی یاد کنم. معلم‌هایی که مرا به حرکت واداشته‌اند.

تاریخ آخرین تغییر
پنجشنبه, اردیبهشت 2, 1400 - 21:09
کد خبر: 7129

https://tavoosebehesht.ir/node/7129

افزودن دیدگاه جدید