برخی به من می‌گویند «پیکان مدل 57»

«جواد سربند» را درسالن ورزشی بنیاد شهید پیدا می‌کنم. او به گرمی از ما استقبال می‌کند. چهره او چنان شاد و خندان است، انگار غمی در عالم وجود ندارد. او کارمند باز نشسته بنیاد شهید کاشان است و عصرها سرپرستی جانبازان را در سالن ورزشی بر عهده دارد.

«جواد سربند» را درسالن ورزشی بنیاد شهید پیدا می‌کنم. او به گرمی از ما استقبال می‌کند. چهره او چنان شاد و خندان است، انگار غمی در عالم وجود ندارد. او کارمند باز نشسته بنیاد شهید کاشان است و عصرها سرپرستی جانبازان را در سالن ورزشی بر عهده دارد.

متن خبر

طاووس بهشت: گفت‌وگویی که می‌خوانید، دستاورد بیش از دو ساعت مصاحبه با این رزمنده دفاع مقدس است، قصه‌ای که بسیارخواندنی است. آقا جواد! شنیده‌ایم شما یک هفته با مجروحیت میان عراقی‌ها سرگردان بوده‌اید؟ _ بله! من و همرزمم «ناصر جاویدنیا» تا ساعت دو نیمه شب در عملیات والفجر چهار روی ارتفاعات پنجوین با هم بودیم، اما هنگام عملیات از هم جدا شدیم. ناصر فکر کرده بود من شهید شده‌ام، من هم فکر می‌کردم ناصر شهید شده است. عراقی‌ها در یک قسمت مقاومت می‌کردند و قرار شد ما به عقب برگردیم.  یک قسمت یال مانند، روی ارتفاعات بود که باید از آن رد می‌شدیم. از هر پنج نفری که می‌آمدند رد شوند، چهار نفر تیر می‌خوردند. نوبت من که رسید، نفسی عمیق کشیدم و با حالت دو  از یال رد شدم، اما درست آخرین لحظه که خواستم پایین بپرم، تیر خوردم و افتادم.  چی شد که از بین عراقی ها سر در آوردید؟ - ناصر پشت سر من آمد و سالم رد شد، صدایش زدم. برگشت گفت: تو زنده ای؟ بلند شو برویم، گفتم نمی‌توانم. تیر به باسن چپم خورده و از باسن راستم رد شده بود. عصب سیاتیک پای چپم آسیب دیده بود و نمی توانستم راه بروم. ناصر زیر بغلم را گرفت. دویست متر که رفتیم دوستان دیگرمان «حسین ارباب» و «حسین صفرآهنگ» را دیدیم و شدیم چهار نفر. یک نفر سلاحها را حمل می‌کرد و دو نفر زیر بغل مرا داشتند و می‌رفتیم. کمی که رفتیم، گفتم دیگر نمی‌کشم، مرا روی برانکارد بگذارید. ناصر خندید و گفت از این خبرها نیست! در این شرایط سخت یکی از رزمندگان راهی را به ما نشان داد که خودمان را به عقب و نیروهای خودی برسانیم، اما مسیر اشتباه بود وافتادیم توی دل عراقی‌ها!  کی فهمیدید در دل عراقی ها هستید؟ - ما هنوز نمی‌دانستیم کجا می‌رویم؟ به چشمه آبی رسیدیم. دوستان آب خوردند. من هم آب خواستم؛ ناصر گفت برایت خوب نیست. با ترس و لرزقمقمه اش را به من داد و یک دل سیر آب خوردم. بعد قمقمه اش را که سوراخ شده بود همان کنار چشمه انداخت! سپس به سنگرهای عراقی‌ها رسیدیم.آنها سنگرها را خالی کرده و رفته بودند. آخرین سنگر که روی ارتفاعات بود سقف نداشت، دوستان مرا بردند داخل این سنگر روی یک تشک خواباندند. پتو و مقداری بیسکویت هم آنجا بود خوشحال بودم که می‌توانم استراحت کنم، اما در همین حال از هوش رفتم.  چرا همرزمانتان شما را تنها گذاشتند و رفتند؟ - چون بچه‌ها نمی‌توانستند زخمم را پانسمان کنند وضعیت خوبی نداشتم و از حال می‌رفتم. ناصر جاویدنیا که پیش از این ماجرا فرمانده گروهان بود، حسین ارباب را پیش من می‌گذارد و به حسین صفرآهنگ می‌گوید برویم در اطراف گشتی بزنیم تا ببینیم اوضاع چطور است؟ اینها که رفتند دیده بودند عراقی‌ها دارند به طرف ما می‌آیند. هنگامی که برگشتند ناصر گفت باید برویم، شاید برایت آمبولانس پیدا کنیم. حسین ارباب خواست پیش من بماند، اما ناصر با تحکّم گفت نه! باید همراه ما بیایی. من از نگاه بچه‌ها فهمیدم ناچارند به عقب برگردند.  از دوستان دلخور نشدید که شما را گذاشتند و رفتند؟ - من آن زمان پانزده سال بیشتر نداشتم، اما پانزده ماه سابقه جبهه داشتم، در سه عملیات شرکت کرده بودم و خوب یاد گرفته بودم نباید جان دیگران را به خطر بیندازم.  وقتی تنها شدید چه حسی داشتید؟ - پس از رفتن آنها من دوباره ازهوش رفتم. هنگامی که به هوش آمدم دیدم سر و صدا می‌آید! بلند شدم نشستم. عراقی‌ها را می‌دیدم که سلاح به دوش به‌ستون به طرف بالا می‌آیند احساس کردم آنان هم مرا دیده‌اند، اما به ما گفته بودند این آیه سوره یس «و جعلنا من بین ایدیهم سدّا و من خلفهم سدّا ...» را بخوانید اتفاق بدی برایتان نمی‌افتد، این آیه را خواندم و چهار دست و پا رفتم و پنجاه متر آن طرف تر پشت درختها نشستم. احساس کردم آیه قرآن کار خودش را کرده است و عراقی‌ها هنگام رد شدن از آنجا مرا ندیده اند.  شرایط منطقه‌ای که در آن تنها مانده ‌بودید چگونه بود؟ - منطقه درختان زیادی داشت که استتار را برایم راحت می‌کرد. البته زمین تیغزار بود و برای من که مجبور بودم در راه رفتن از دستانم کمک بگیرم، مناسب نبود. مهر ماه کردستان خیلی سرد است، شبها سرما آزارم می‌داد. من یک پیراهن گرمکن داشتم، آن را روی سرم می‌کشیدم و خودم را نزدیک درختانی می‌رساندم که گلوله خورده آتش گرفته و هنوز گرم بود به این درختان تکیه می‌کردم تا کمی گرم شوم.  نمی‌ترسیدید؟ - ترس! از هیچ چیز نمی‌ترسیدم. فقط ذکر می‌گفتم و حرکت می‌کردم. ذکر به من آرامش می‌داد، البته من به‌خاطر خونریزی وضعیت عادی نداشتم و گاهی خوابم می‌برد، یک شب در خواب با ناصر درد دل می‌کردم و می‌گفتم: مرا کجا گذاشتید؟ عراقی‌ها بالای سرم هستند! از خواب پریدم و خوشحال بودم بچه ها نجات پیدا کرده اند.   عجیب است که عراقی‌ها شما را نمی‌دیدند؟ - چرا! یک بار شب از نیمه گذشته بود، عراقی‌ها شروع به تیراندازی کردند؛ فهمیدم من پشت سرعراقی‌ها هستم. آنها متوجه حرکت من شده بودند، چون یک رگبار از بغل من گرفتند، اما شاید فکر کردند من تمام کرده‌ام و دیگر خبری نشد، بنابراین تصمیم گرفتم در تاریکی شب از خط عراقی‌ها بگذرم.  مسیرهای حرکت را چطور انتخاب می‌کردید؟ - یک مسیر را انتخاب می‌کردم و می‌رفتم. تلاش می‌کردم بیشتر از مسیرهای مالرو که در دید عراقی‌ها نبود بروم. گاهی درست گاهی هم اشتباه می‌رفتم. یک روز به چشمه آبی رسیدم و قمقمه سوراخ جاویدنیا را کنار چشمه دیدم، فهمیدم این همان چشمه‌ای است که با بچه ها از آن آب خوردیم. زود قمقمه را برداشتم آب کردم و مقداری آب خوردم. اما به خاطر شرایط کوهستان، گاهی پس از پیمودن راه زیاد، خودم را در جای قبلی می‌دیدم. یک‌بار که روی ارتفاعی بودم عراقی‌ها مرا دیدند و با تیربار و آرپی‌جی مرا زیر آتش گرفتند. فوری خودم را پشت درختی رساندم، اما آنها که مرا می‌دیدند با گلوله آرپی‌جی درخت را زدند. درخت آتش گرفت، اما ترکشی به من نخورد. روی این ارتفاع دو شیار بزرگ به عمق دو متر بود، درون یکی خالی بود و دیگری آب و درخت. خودم را داخل این شیار انداختم تا از تیررس آنها دور باشم. یک ربع پس از آنکه تیراندازی‌ها قطع شد به سختی خودم را از شیار بیرون کشیدم.  امید به نجات هم داشتید؟ - بله! درست یادم نیست، اما فکر می‌کنم یک روز پس از جدایی از بچه‌ها بود که با خودم گفتم دو تا داد بزنم ببینم کسی جوابم را می‌دهد؟ بنا کردم داد زدن: «آهای! من اینجا هستم! شما کجایید؟...» دیدم عراقی ها «تعال تعال» می‌کنند فوری خودم را جمع و جور کردم و با خودم گفتم نه! انگارباید هنوز تاب
 بیاورم. شب به جایی رسیدم که پر از جنگ افزارهای دشمن بود. می‌دیدم گلوله داخل خمپاره انداز می‌اندازند و شلیک می‌کنند. در خیالم گفتم چقدر خوب بود اینها بچه‌های خودمان بودند و من می‌رفتم پیششان... ! اما دقت که کردم دیدم عراقی‌ها هستند. آن شب کنار جنگ‌افزارهای دشمن خوابیدم. گاهی گشتی‌های عراق می‌آمدند از کنارم رد می‌شدند، اما به سبب پوشش درختان مرا نمی‌دیدند. پس از آن شب، سه یا چهار شب دیگر هم آنجا ماندم بلکه گشایشی بشود.  برای خورد و خوراکتان چه می‌کردید؟ - از همان درختان منطقه میوه‌هایی مانند بِه یا زالزالک روی زمین می‌افتاد، هر چند از این میوه‌ها که می‌خوردم حالت تهوع می‌گرفتم، اما می‌خوردم.  با این همه سختی خسته و ناامید نمی شدید؟ - چرا، روز آخر بود نزدیک ظهر به جوی آبی رسیدم که دورش جاده شنی بود همین مسیر را رفتم، از دور ارتفاعاتی را دیدم که به نظرم آشنا بود، اما عراقی ها مرا دیدند و چند گلوله به طرفم شلیک کردند؛ گلوله های توپخانه طوری بود که پخش می‌شد، اما هیچ ترکشی به من نخورد. آمدم کنار جاده داخل یک گودال نشستم. دیدم یک آمبولانس با سرعت رد شد. گفتم آمبولانس برگردد سوار می‌شوم هرچه بادا باد، چون روز ششم بود، خیلی خسته شده بودم و دیگر طاقتم تمام شده بود.  خب سپس چه شد!؟  - آمبولانس که برگشت دیدم سر و صدای عراقی‌ها می‌آید تصمیمم عوض شد و گفتم نه! باز هم تحمل می‌کنم. الحمدا... کمی جلوتر که آمدم سیم تلفن پیدا کردم. دیده بودم بچه‌ها هر وقت معبر باز می‌کنند سیم تلفن می‌اندازند که مسیر برای نیرو مشخص باشد، خوشحال شدم و فهمیدم اینجا عملیات شده است. دنبال سیم تلفن را گرفتم نزدیک غروب بود، به ارتفاعاتی رسیدم. پایین این ارتفاعات خاکریز بزرگی زده بودند طبق عادت این چند روزه، خوب گوش دادم. دیدم صدای خودی هاست. خیلی خوشحال شدم! همه زحمتهایم در این مدت یک ور و رفتن این مسیر تا خاکریز یک ور! چون صد یا دویست متر مانده به این ارتفاعات، دیگر درختان تمام می‌شد و چیزی برای استتار نداشتم. همه فکرم این بود که تا هوا تاریک نشده خودم را به این خاکریز برسانم. صد متر که جلوتر رفتم یک نفر ایست داد! (ارتشی ها رسم داشتند سه بار ایست می‌دادند) داد زدم: - « من ایرانی‌ام! گندم 45... من ایرانی‌ام !» ( گندم 45 هم یک رمز بود)  گفت: بیا جلو! رسیدم نزدیک خاکریز. دوباره ایست داد: کیستی؟ گفتم ایرانی هستم پنجشنبه گردان ما عملیات کرد مجروح شدم ... چهارشنبه هفته بعد بود که به خط خودی‌ها رسیده بودم.  همان جا از هوش رفتم. دو روز بعد در بیمارستان توحید سنندج به هوش آمدم.  از سرنوشت دوستانت خبردار شدی؟ - بله! همان زمان ایران باز در منطقه پیشروی کرد و به بچه‌ها گفته بودند بروید مجروحان را جمع‌آوری کنید. دوستانم به سراغم آمده بودند و مرا پیدا نکرده بودند. حسین صفرآهنگ که صدای زیبایی داشت بنا می‌کند نوحه خواندن: «جوادم! شهیدم! چرا نگویی سخنی؟ دل مرا می‌شکنی!» حتی اسم من به عنوان مفقود الاثر تا تعاون سپاه رفته بود که به خانواده‌ام خبر بدهند، اما دوستانم از رزمنده ای به نام آقای شریفی مهر شنیده بودند که من مجروح شده و به بیمارستان سعادت آباد تهران منتقل شده‌ام.  پس همرزمانت را ندیدی؟ - با هم عهد می‌کنند از عملیات برگشتند نخست برای دیدن من بیایند. آنها پیش از خانواده‌ام به بیمارستان آمدند. من به خانواده‌ام گفتم اگر این دوستان نبودند نمی‌دانم چه بر سر من می‌آمد؟ خانواده‌ام از بچه‌ها تشکر کردند، اما ناصر جاویدنیا می‌گفت من در دلم می‌خندیدم و می‌گفتم، ما کار خاصی نکردیم! فقط جواد را در جایی گذاشتیم که عراقی ها او را با خودشان ببرند!  چقدر طول کشید تا حالتان خوب شود؟ - من بیش از سه ماه بستری بودم. بی ادبی نباشد از همان لحظه که تیر خوردم خودم احساس کردم دیگر کنترل خود را ندارم. در بیمارستان عمل جراحی کولستومی روی من انجام شد قسمتی از روده بزرگم را بیرون گذاشتند و کیسه ای به آن وصل کردند من سه ماه به این شکل زندگی کردم و هنوز هم مشکل گوارشی دارم، پنج- شش سال هم زیر نظر متخصص قلب بودم و گردش خونم با دارو کنترل می‌شد. پای چپم که عصبش آسیب دیده لنگ می‌زند و دچار بیماری DVT (لخته شدن خون رگهای ساق پا) شده ام.  امروز حالتان چطور است؟ - من در بنیاد شهید در امور فرهنگی فعالیت می‌کنم، در بخش تربیت بدنی هم در خدمت جانبازان قطع نخاع هستم. هر جا یک ویلچری می‌بینم دوست دارم احوالی از او بپرسم. برخی آدمها به من می‌گویند «پیکان مدل 57» من عشقی در دل داشتم که به خاطرش تا پایان جنگ در جبهه ماندم و امروز با این عشق زنده‌ام. مصاحبه از فاطمه رمضانی مقدم - روزنامه قدس 

تاریخ آخرین تغییر
پنجشنبه, اردیبهشت 2, 1400 - 21:21
کد خبر: 8297

https://tavoosebehesht.ir/node/8297

افزودن دیدگاه جدید